حمایت از پرندگان شکاری ایران
حمایت از پرندگان شکاری ایران
این وبلاگ به منظور حمایت و حفظ پرندگان شکاری ایران است 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حمایت از پرندگان شکاری ایران و آدرس homa-ngo.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





... پس از ازدواج مقداری زمین جنگلی در جنوب نروژ خریداری و خانه ای در آن بنا کردم. همسر من نیز به مانند من که یک طبیعیدان هستم به این امور علاقه فراوانی داشت و همچنین دخترم مانیکا بموقع خود همان علاقه ای را باین امور پیدا کرد که من و همسرم داشتیم. ما امیدوار بودیم زمین جنگلی خود رابصورت یک "سنک تیوری" (محل نگهداری پرندگان) در آوریم که پرندگان وحشی بتوانند در آن بی مزاحم و دغدغه خاطر زندگی کنند.

من همچنین تصمیم گرفتم تا حدی که می توانستم عقابهائی را که مردم بزنجیر کشیده بمانند سگهای محافظ از آنها برای حفاظت خانه های خود استفاده می کردند و یا از نظر کنجکاوی و سرگرمی نگاهداری میکردند از چنگ صاحبان خودخواه و هوسباز نجات بخشم.

در بعدالظهر یکروز زمستان باتفاق یکی از دوستان روزنامه نگار خود "پر-per" عازم شدیم که در صورت امکان عقاب اسیری را از یک زارع خریداری کنیم. نخست با ترن و بعد با تاکسی بسوی محلی که دهقان صاحب عقاب اقامت داشت روانه گردیدیم.

راننده تاکسی دهقان مزبور را می شناخت و در حالیکه در امتداد جاده به پیش می راند با اشاره دست آبریز کوهی را بما نشان داد. آنجا در محلی مرتفع که در سطح بالای درختان قرار داشت تعدادی خانه های کوچک در کنار هم دیده می شدند و راننده گفت این همان محلی است که عازم آن هستیم. در این هنگام در تعجب بودیم که چگونه یک اتوموبیل خواهد توانست راهی آنچنان سربالا را طی نماید. لکن بزودی مشاهده نمودیم که جاده ای مارپیچ که در آن شیبها تقسیم شده ما را ببالای کوه هدایت می نماید و در کمال سهولت می توانیم با اتومبیل به آن محل مرتفع برسیم. تا اینکه بزودی راننده اتومبیل را متوقف ساخته گفت: "بفرمائید از اینجا بایستی پیاده بخانه دهقان بروید و من تا بازگشت شما در همینجا منتظر خواهم بود."

من و پر از تاکسی خارج شده از یک راه سراشیب آغاز به بالا رفتن نمودیم.

ناگهان قفس عقاب را دیدم در حالیکه آن قفس دارای جدارهائی از تور سیمی و از هر طرف در معرض باد قرار داشت. در قسمت بالا، زیر طاق مشبک قفس روی یک کنده درخت موجودی تیره رنگ دیده می شد.

به پر گفتم: "ببین. آنجا را نگاه کن این همان عقاب است." بهرحال راه باریکی را که در میان برفی عمیق بخانه دهقان منتهی میشد ادامه داده خود را بآنجا رساندیم. پس از در زدن مردی در خانه را باز کرده و گفت: "چه فرمایشی دارید؟" پاسخ دادم که من علاقه زیادی به عقابها دارم و چون شنیدم شما عقابی دارید آمده ام که در صورت امکان آن را ببینم.

مرد گفت: "البته که امکان خواهد داشت و من هم اکنون شما را نزدیک او خواهم برد. اجازه فرمائید من از جلو شما را راهنمائی کنم و شما بدنبال من بیائید."

زمانیکه نزدیک آن عقاب که دارای اندامی بزرگ بود رسیدیم جزئی ترین حرکتی بخود نداد. برفهائی که در ته قفس ریخته شده بود همچنان بر جای خود بود و کسی آن را جارو نکرده بود. بنظر می رسید که عقاب بیچاره مدتی را بهمین حال گذرانده است. با چشمان بی نور بسوی ما خیره شده بود. در این عقاب یک حالت بی تفاوتی دیده مییشد. باین ترتیب که از آن موقعیت سخت و مشقت بار نه احساس تنفر و نه برای آزادی خود تلاش می کرد و گوئی ما بیک عقاب خشک شده در موزه نگاه می کردیم.

در این لحظه دهقان گفت: "بایستی هم اکنون برای این عقاب غذائی بیاورم." و در حالیکه او بخانه دهقانی اش مراجعت می نمود بپاهای عقاب نگاهی عمیق افکندم و با کمال تعجب مشاهده نمودم که متورم و بشکل یک تکه چوب خشک شده در آمده است.

مرد دهقان در حالی که مرغ مرده ای، کوچک و لاغر در دست داشت بسوی ما بازگشت، در قفس را باز نمود و بداخل آن رفت، قفس بحدی کم ارتفاع و کوچک بود که آن مرد نمی توانست در آن راست بایستد و تنه خود را بپائین خم کرده بود. سپس قدری جلو رفت بطوریکه در حال خمیده شانه های او با کنده درختی که عقاب در روی آن نشسته بود در یک سطح دیده می شدند. عقاب تکانی بخود داد. لغزان لغزان و با حرکات ناموزون روی پشت دهقان بالا رفت. دهقان با حرکاتی نوسانی در داخل قفس باین سوی و آن سوی میرفت و عقاب بالهای خود را برای حفظ تعادل باز نگاه می داشت، لکن چنگالهای او بحدی بیحس شده بودند که نمی توانستند لباسهای دهقان را بگیرند و بحفظ تعادل او کمکی نمایند.

این پرنده واقعا در وضع فلاکت باری بود. جز اینکه سر او بزیباترین شکلی بود که من در یک عقاب تا آن زمان دیده بودم. سری در میان توده ای طلای ناب با پرهای طلائی که روی گردن او موج میزدند.

عقاب از پشت دهقان پائین رفته به صید تیره بخت خود، آن مرغ مرده نزدیک شده بود و در حالیکه بالهای گسترده او آن را پوشانده بودند بکندن پرهای صید خود پرداخت. در این موقع از مرد دهقان سوال کردم که آیا شما حاضر هستید که این عقاب را یکصد «کرونر» (معادل بیست شیلنگ) بمن بفروشید و متوجه گردیدم که آن مرد در مقابل مبلغی که برای خریدن عقاب باو پیشنهاد کرده بودم سخت دچار تعجب گردیده است. بهرحال پاسخ داد: "آری شما می توانید عقاب را با خود ببرید." آنگاه پس از پرداخت وجه به مرد دهقان، او عقاب را در یک صندوق چوبی که قسمت بالای آن را توری سیمی تشکیل می داد گذاشته بما تسلیم نمود و من باتفاق دوست روزنامه نگارم، پر، صندوق حامل عقاب را به تاکسی که در انتظارمان بود حمل نمودیم.

آری باین ترتیب من «جپی» با هوشترین و محبوبترین عقابی را که تا آن زمان دیده بودم بدست آوردم. این پرنده خارج از آشیانه خود درکوهها بوسیله این دهقان پنجسال قبل از عزیمت ما بخانه او ربوده شده بود. و در این مدت دهقان او را در قفس نگاه داشته؛ برای پرورش، اهلی ساختن و تربیت او جزئی ترین کاری انجام نداده بود. زمانیکه بخانه رسیدیم هوا دیگر تاریک شده بود. بکمک «پر» صندوق حامل  عقاب را در یک اطاقچه چوبی در کنار جنگلی که باغ ما را احاطه کرده بود قرار دادیم. «پر» از اینکه این همه زحمت برای یک عقاب چلاق متحمل و آن همه پول به مصرف او میرساندم سخت در تعجب شده بود.

با اینکه توری سیمی را از بالای قفس برداشتم معهذا آنشب را عقاب از قفس بیرون نیامد.

صبح روز بعد مشغول ساختن یک قفس بزرگ برای او شدم. زیرا تا زمانی که آموزش لازم نمی دید و تربیت نمی شد نمی توانستیم او را آزاد بگذاریم. گرفتن این پرنده کاری بس مشکل بود. زیرا ممکن بود با ناخن های خود مرا هلاک سازد. لکن من بالهای او راپائین نگاه می داشتم و او را از قفس بیرون آورده با خود بمحلی که برای نشستن او ساخته بودم میبردم. ضمنا همسرم با پارچه نرمی نشیمن را پوشانیده بود که برای پاهای متورم و دردناک او راحت تر باشد.

روزیکه برای اولین بار او را بآن محل بردم بیحرکت نشست و محلی را که روی آن نشسته بود با چنگال گرفت. لکن در این موقع دیگر در چشمهایش نور زندگی دیده می شد و با علاقه و هیجان بباغی که اطراف او را احاطه کرده بود نگاه می کرد.

پس از سپری شدن چند روز از ما دیگر نمی ترسید و ما می توانستیم بدون اینکه او از خشم پرهای گردنش را بالا نگهدارد بقفس او داخل شویم.

برای جپی از یک مزرعه تعدادی خوجه خروس خریدیم و او در آغاز روزانه پنج جوجه خروس می خورد. باین ترتیب مسلم بود که در زمانیکه ما او را از آن دهقان خریداری کردیم بحال نیم گرسنه بسر می برده. آنگاه برای معاینه و مداوای پاهای او دامپزشکی بخانه آوردیم و او گفت پاهای پرنده بیگناه در اثر نشستن پنج زمستان روی آن تپه سرد به ورم مفاصل مبتلا گردیده است.

آنگاه داروهائی برای او تجویز نمود که آنها را در سر جوجه خروس هائی که غذای روزانه جپی را تشکیل می دادند گذاشته باو می دادیم و جپی با لذت زیادی آنها را می خورد.

زمستان سپری گردید. برفها آب شدند. گلها بر بوته ها آغاز به شکفتن کردند و چمن سبز و شکوفا گردید و در این هنگام هر صبح جپی آواز دسته جمعی پرندگان صبحگاهی را می شنید و انواع مختلف پرندگانی را که در باغ بود تماشا می کرد.

من او را با خود باطراف می بردم و برای اینکه با ناخنهای تیز خود مجروحم نسازد دستهای خود را به گرداگرد پاهای او محکم حلقه می کردم. بنظر میرسید که جپی از آن سیاحتها لذت می برد و داروهائی که باو خورانیده بودیم تا حدی پاهایش را بهبود بخشیده بود. همسرم باین فکر افتاد که یک پوشش پائی دستکش مانند برای پاهای جپی تهیه نماید که ناخنهای او از آن بیرون بماند.

جپی هرچند که بعضی اوقات بالهای خود را میگسترد معهذا نمی توانست پرواز کند. او هنوز نیروی کافی نداشت. با منقار نیمه باز در حالیکه قلبش بشدت می طپید لغزان در اطراف باغ بگردش می پرداخت. لکن در حال بهبودی یافتن بود. او پاهای خود را در داخل آن پوشش دستکش مانند ملایم حرکت می داد. بطوریکه گوئی زندگی در آنها مجددا حلول کرده است و زمانی که باو غذا می دادیم بطور جیغ مانندی صدای جپ جپ اداء میکرد و بهمین علت او را جپی نامیدیم.

هنگام غروب آفتاب او را باطاقک چوبی که برای او ساخته و او آنجا روی یک بالش نرم پاهایش را می نهاد و خواب و استراحت می کرد میبردم و هر بامداد مجددا او را با خود بباغ میآوردم.

او هیچگاه سعی و تلاشی برای پرواز نمیکرد. بنابراین ما عجیب ترین کاری را که هیچگاه باور نمی کردیم انجام شود، یعنی تربیت یک عقاب برای پرواز را آغاز کردیم.

یکروز تابستان گرم در حالی که دخترم مونیکا شکم خود را روی چمن چسبانیده و دراز کشیده بود جپی در حالی که کاملا سرحال و شاد بنظر می رسید به پشت او پرید. مونیکا فریادی از شادی برآورد و جپی همچنان بر پشت او نشسته و گوئی از این کار خود لذت میبرد. در این موقع به مونیکا گفتم سعی نماید که بهمان ترتیب که جپی بر پشت او نشسته از جای بلند شود و بایستد. مونیکا با احتیاط کامل از جای بلندشده در حالیکه جپی بر پشتش نشسته بود با پشت خم مشغول راه رفتن شد. همسرم نیز در حالیکه پشتش را خم کرده کرده بود به مونیکا نزدیک شد و در این موقع عقاب می بایستی از پشت مونیکا به پشت همسرم بپرد. سپس من هم به آنها تأسی کردم و عقاب پس از پریدن به پشت همسرم به پشت من پرید و این کار برای جپی بصورت یک بازی و سرگرمی دلخواهی در آمد. بطوریکه پس از چند تمرین هنگامیکه می گفتم جپی، بیا وقت تمرین است بمجرد این که مونیکا پشت خود را خم کرده بپائین غوز می کرد جپی بر پشت او می پرید.

بزودی جپی آموخت که روی شانه های من بنشیند و سپس بطوری باین کار عادت پیدا کرد که در حالی که روی شانه های من نشسته بود او را باطراف جنگل با خود به سیاحت و گردش می بردم. و باین ترتیب جپی هم نیروی بیشتر و هم لذت بیشتری در خود احساس می کرد و ما هر روز علاقه  و محبتمان نسبت به او زیاد تر می شد و بیشتر به هوش و ادراک او معتقد می شدیم.

پس از اینکه مدتی او را بر سر شانه بگردش بردیم جپی کم کم می توانست با یک پا روی شانه من بایستد تا اینکه پوششهای دستکش مانند او را که بر پا داشت از پاهایش درآوردیم تا حرکت شانه های من تمرینات او را کامل تر  نماید و این کار بنا بتوصیه دامپزشک بود که آن را برای مداوای نهائی پاهای او گفته بود.

در روزهائی که باد می وزید ما به سر یک تپه می رفتیم و جپی در آنجا میبایستی بالهای بزرگ خود را برای حفظ توازن از هم باز نگاه بدارد و در این موقع ناخنهای خود را محکم به ژاکت ضخیمی که من میپوشیدم فرو می کرد تا اینکه یکروز احساس کردم که باد می خواهد او را از روی شانه های من ببالا بکشد. بنابراین از موقعیت استفاده نموده فریاد زدم پرواز کن. جپی پرواز کن. او در میان باد صدای جیغ مانندی برآورد که گوئی از کشش و ضربات باد احساس ناراحتی می کرد. تا اینکه یک روز او بفرمان من آغاز به پرواز کرد. و بلافاصله باد او را تا ارتفاع 25 پا ببالا برد. آنگاه در هوا بمانند بادبادکی که بچه ها با آن بازی می کنند متوقف ماند، بالهای پهنش او را در هوا محکم نگاهداشته بود. سپس او در میان باد باندام خود چرخشی داده با پروازی بلند از فراز درختان گذشته در حالیکه از شادی جیغ می کشید دریاچه و دهکده را دور زده سپس در باغ فرود آمد.

من با هیجان و شادی زیادی بپائین تپه دویدم و مشاهده نمودم روی محل همیشگی و مورد علاقه خود در مقابل خانه در حال استراحت است.

آنگاه فریاد زده او را بسوی خود خواندم و او برای اولین بار روی شانه من پرواز کرد. بطوریکه کاملا آشکار بود می خواست مجددا او را ببالای همان تپه ببرم تا پرواز دیگری انجام دهد. بنابراین بار دیگر او را بآن جا بردم و نمایش اولین پرواز را تمام و کمال تکرار کرد.

جپی برای پروازهای کوتاه به صخره ای که روی سمت مقابل دریاچه بود آمادگی داشت. زیرا سر آن صخره از خزه های نرم پوشیده شده و فرود بر آن خزه ها از نظر پاهای او مناسب بود. او بارها این پروازهای کوتاه را بر سر آن صخره انجام میداد و با خوشحالی تماشا میکردیم. لکن زمانی که در آسمان در حال پرواز بود بمحض اینکه فریاد میزدیم و او را با نام بسوی خود می خواندیم او مراجعت می کرد و روی شانه من می نشست و او با منقاری که با آسانی می توانست یکی از گوشهای مرا دریده و از جای بکند اغلب پیشانی مرا با محبت نوازش می کرد./.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 18 شهريور 1390برچسب:, ] [ 8:0 ] [ رضا علی اصل ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: